صفحه اصلی
عضویت
ورود کاربران
تماس با ما
موضوعات
آرشیو عکس و فیلم
عکس 1 - نمایش دغل بازان [1]
عکس 2 - نمایش شور و شیرین [1]
عکس 3 - نمایش به من میگن سالار [1]
عکس 4 - نمایش سفیر عشق [1]
عکس 5 - نمایش کت جادویی [1]
عکس 6 - نمایش صبور [1]
عکس7 - نمایش قابلمه [0]
عکس 8 - نمایش نشسته در غبار [0]
عکس 9 - نمایش خاطره اما خاکستر1 [0]
عکس 10 - نمایش خیال خیس اطلسی [0]
عکس 11 - نمایش گروگان 1 [0]
عکس 12 - نمایش خواب بودم وقتی باران آمد [0]
عکس 13 - نمایش فرنگ رفته ها [0]
عکس 14 - نمایش پارکینگ [0]
عکس 15 - نمایش خط و نشون 1 [0]
عکس 16 - نمایش خط و نشون 2 [0]
عکس 17 - نمایش گروگان 2 [0]
عکس 18 - نمایش خاطره اما خاکستر 2 [0]
عکس 19 - نمایش عمو جعفر [0]
عکس 20 - نمایش نیلی ترین رخسار [0]
عکس 21 - نمایش خان سالار [0]
عکس 22 - نمایش دستفروش [0]
عکس 23 - نمایش دردسرهای خانم ناظم [0]
عکس 24 - نمایش چهارپایه [0]
عکس 25 - نمایش عروسی اجباری [0]
عکس 26 - نمایش گره [0]
عکس 27 - نمایش شیطان بازی [0]
عکس 28 - نمایش انعکاس [0]
عکس 29 - نمایش قبض سنگین [0]
عکس 30 - نمایش کلاف [0]
عکس و تیزر 31 - نمایش تمام ناتمام [1]
اخبار
1- تئاتر سایه و جشنواره رضوان سال 92 [1]
2- اجرای گروه سایه در محرم و صفر سال ۹۲ [1]
11- هیات انتخاب آثار بخش نمایش‌های صحنه‌ای دهمین دوره جشنواره تئاتر رضوی [1]
12- تمدید مهلت ارسال آثار به بخش پوستر جشنواره «مریوان» [1]
13- یادبود حمید سمندریان (تیرماه 94) [1]
14- دو خبر از دهمین جشنواره تئاتر رضوی [1]
3- تست بازیگری [1]
4- تقدیر از عوامل تئاتر سفیر عشق [1]
5- کار جدید گروه تئاتر سایه شهرستان با موضوع دفاع مقدس [1]
6- عروج غریب پنجه طلاها ... [1]
7- معارفه دبیر انجمن نمایش باخرز [1]
8- تجلیل [1]
9- نمایش طنز گروه سایه به مناسبت دهه فجر1393 [1]
10- اجرای عمومی نمایش طنز عمو جعفر [1]
15- درگذشت هما روستا [1]
17- صبور،کار جدید گروه سایه باخرز برای اربعین سال 94 [1]
16- «پناهنده» به مشهد می‌‌رود [1]
18- نمایش‌های مسابقه تئاتر خیابانی جشنواره تئاتر فجر بهمن ماه 94 معرفی شدند [1]
19 - تئاتر طنز گروه سایه به مناسبت شب میلاد حضرت علی اکبر 1395 [1]
20 - نمایش جدید از ارکان گروه تئاتر سایه شهرستان در سال 1402 [1]
سایر
1- پیام روز جهانی تئاتر 2015 [1]
2- دیالوگ ماندگار تئاتری (1) [1]
3- زبان_زبان تئاتر [1]
اطلاعات عمومی
1- در مورد وایبر: [1]
گزارش
1- اولین بیلان کاری انجمن هنرهای نمایشی باخرز [1]
2- اجرای گروه هنرهای نمایشی سایه در دهه ی فجر ۹۲ [1]
3- گزارش از ایرج راد [1]
4- مشکلات تئاتر [1]
اعلانات
2- پیشنهاد کار عاشورایی به گروه تئاتر سایه [1]
3- همکاری در نمایش کت جادویی [1]
1- انتخاب اعضاء فعال انجمن نمایش باخرز [1]
دلنوشته
4- سیب ... [1]
1- طفلان خیمه ی حسین (ع)... [1]
2- سوسوی غریب [1]
3- کمپین عاشقان پیامبر(ص) [1]
خاطره
1- حادثه جالب... [1]
مناسبات
6- 17 ربیع الاول- تبریک میلاد دو یاس بی قرینه [1]
1- روز دانشجو سال 92 [1]
2- یلدای ۱۳۹۲ [1]
3- دهه ی فجر سال 92 [3]
4- نوروز 93 [1]
5- ماه خدا (93) [1]
7 شادباش نوروز 1395 [1]
آرشیو نمایشنامه
1- هدیه تولد [1]
2- آشیانۀ سیمرغ [2]
فراخوان و جشنواره
1- اولین فراخوان عمومی تئاتر باخرز [1]
3- فراخوان جشنواره منطقه ای نمایشنامه نویسی کردستان(آذر 94) [1]
4- مسابقه تئاتر نوجوان (مهرماه 1394) [1]
5- فراخوان پانزدهمین جشنواره سراسری تئاتر مقاومت (انقلاب و دفاع مقدس) [1]
6- فراخوان چهارمین جشنواره تئا‌تر شهر [1]
7- فراخوان بیست‌و‌دومین جشنواره بین‌المللی تئاتر کودک و نوجوان همدان [1]
8- فراخوان دهمین جشنواره بین‌‌المللی تئا‌تر خیابانی مریوان [1]
9- سومین جشنواره نمایش‌های کوتاه زائر فراخوان داد [1]
2- فراخوان یازدهمین جشنواره سراسری بسیج در مشهد [1]
10- مهلت ثبت‌نام در جشنواره تئاتر دانشگاهی آبانماه 94 [1]
نقد
معرفی کتاب
1- کتاب واژگان تئاتر [1]
2- کتاب دو جلدی «بازیگری» [1]
3- کتاب پیاده در مه [1]
4- آقای بازیگر (زندگی و آثار عزت الله انتظامی) [1]
5- به سوی تئاتر بی چیز نویسنده: یرژی گروتفسکی [1]
6- سیستم و روش های هنر خلاق نویسنده: کنستانتین سرگیویچ استانیسلاوسکی [0]
7- شاهین سرکیسیان (بنیان گذار تئاتر نوین ایران) [0]
8- میراث صحنه (زندگی تئاتری جمشید لایق) [0]
9- این صحنه خانۀ من است [0]
10- کارگردانی نمایشنامه به زبان ساده نویسنده: ریک دی روشرز [0]
11- کارگردانی نمایشنامه (تحلیل ارتباط شناسی و سبک) [0]
12- شناخت عوامل نمایش نویسنده: ابراهیم مکی [0]
13- مقدمه بر تئاتر آینۀ طبیعت نویسنده: اورلی هولتن [0]
14- تئاتر و کارگردانی نویسنده: ژان ژاک روبین [0]
15- پرورش صدا و بیان هنرپیشه نویسنده: سیسیلی بری [0]
16- فن نمایشنامه نویسی نویسنده: لاجوس اگری [0]
17- اصول کارگردانی نمایش نام نویسندگان : الکساندر دین ، پروفسور لارنس کارا [0]
مقاله
1- رازهاي موفقيت يك اجراء [1]
2- نمایشنامه نویسی با طنزنامه های خوش بینانه [1]
3- هارولد پینتر، نمایشنامه‌نویس یا سیاستمدار؟ [1]
4- بررسی ریشه‌های ابزورد در آثار چخوف [0]
5- بررسی دلیل عدم شکل گیری درام دیالکتیک [0]
بانک اطلاعات هنرمندان تئاتر باخرز
1- قاسم حقیقی [1]
2- یاسر حقیقی [1]
3- محمود فعال [1]
4- محمد پرویزی [1]
مجله نمایش
مطالب آموزشی
1- آزمون شخصیت شناسی [1]
2- برخی از رشته های درمانی به روش های هنری [1]
معرفی گروه
1- گروه تئاتر سایه باخرز [1]
بزرگان تئاتر جهان
1- «برتولت برشت» [1]
پاتوق هفتگی تئاتر باخرز
1- هفته دوم خرداد94 [1]
درباره ما
#به توکل نام اعظمش# درود بیکران...این وبلاگ برای استفاده هر ایرانی دوستدار هنر تئاتر در همه جای کره خاکی ،بالاخص تئاتردوستان باخرزی تهیه و تنظیم گردید.امید است مفید واقع شود
نویسندگان
نظرسنجی
آیا از مطالب سایت رضایت دارید؟
خبرنامه
لینک دوستان
وبلاگ حاج سید مهدی میر داماد
انجمن مداحان شهرستان بابل
فستیوال تئاتر اوینیون
انجمن عکاسان خانه تئاتر ایران
خانه تئاتر دانشگاهی
پایگاه هنر ایرانیان
سایت تئاتر نت
گروه هنری رجاء
بلاگ محمود ناظری
گروه کوچه
تئاتر اصفهان
گروه هنری پیوند یزد
گروه تئاتر صحنه
گروه سایا تئاتر
گروه اقلید
گروه خوابگردهای صحنه
گروه باریش
گروه بال
گروه تئاتر سایه روشن
انجمن هنرهای نمایشی گناوه
گروه تئاتر ژین
گروه عروسکهای جادویی
گروه تئاتر آرام
تماشاخانه ایران شهر
تئاتر نت
سایت نمایشگر
خبرگزاری فارس
ایران تئاتر
اداره تئاتر
سایت تئاتر درمانی
تئاتر شهر تهران
تماشاخانه سنگلج
خبرگزاری شبستان
خبرگزاری پانا
خبرگزاری حیات
خبرگزاری موج
خبرگزاری آنا
خبرگزاری ایلنا
خبرگزاری ایسنا
باشگاه خبرنگاران جوان
خبرگزاری میراث فرهنگی
فردا نیوز
خبرگزاری آریا
خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران
سایت جشنواره تئاتر فجر
خبرگزاری مهر
سایت ایران تئاتر
اخبار باخرز
دیار موحدان
...::::هرچی بخوای هست::::...
درگاه فرهنگ وهنرشهرستان های تایبادوباخرز
انجمن شعرباخرز
همراز عاشقی
گروه تئاتر چارپایه
گروه تئاتر شالیزه
گروه تئاتر لیو
گروه تئاتر سایه
گروه تئاتر آو
گروه تئاتر پوشه
قیمت روز خودروی شما
دانلود سریال جدید
گرافیست ارسال لینک
امکانات دیگر
ساعت فلش مذهبی تاریخ روز ذکر روزهای هفته
نوشته شده در : دوشنبه 07 دی 1394 |نویسنده : یاسر حقیقی

شراره :

[معترضانه] ببخشید استاد ، چرا باب عشق و مستی و شور رو نمی خونیم؟

استاد :

آ... برای اینکه جوّ کلاس و شأن محیط اقتضا می کند که این باب را نخوانیم.

فتنه :

یعنی شأن عشق پایینه؟! شأن کلاس ما بالاتر از عشقه؟!

حشمت هیبتی :

[غمگین آهی می کشد] ای بسوزه پدر عاشقی.

شهاب :

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت  /  شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

[خطاب به استاد]گمان نکنم گذر از همان هشت در بهشت که فرمودید بدون همین عشق میسّر باشه. تمام رنجها و گرفتاری های انسان برای اینه که فکر ، نقش عشق رو بازی میکنه.

حشمت :

[کشدار] بله... از محبت خارها گل می شود.

به پیش خلق اگر نتوان حدیث عقش را گفتن / درون سینۀ تنگم نهانی دوستت دارم

استاد :

ببینید به هر حال کلاس مختلط است و فضا ایجاب می کند که هر حرفی در کلاس مطرح نگردد.

شراره :

استاد...

استاد :

[حرف شراره را قطع می کند] کافیست بهتر است که دیگر در این مورد صحبتی نشود. بپردازیم به درس. [صدایش را بلندتر می کند] گلستان ، دیباچه. منّت خدای را عزّوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چو بر می آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

از دست و زبان که برآید  /  کز عهدۀ شکرش به در آید؟

خوب حالا دقت کنید ببینید در این بیت چند فعل وجود دارد؟ فاعل و مفعول کدامند؟ اضافه ها در بیت کدامند و نوعشان چیست؟ از بین شما چه کسی می تواند به این سؤالات پاسخ بدهد؟ [دانشجویان به یکدیگر نگاه می کنند. سکوت...]

 

 

(پرده)

 

 پردۀ دوم

 

زمان : ده سال بعد ، پاسی از ظهر گذشته در ساعت کم رفت و آمد

مکان : اصفهان ، کتابفروشی سیمرغ

شرح صحنه (نما) : یک مغازۀ متوسط ، قفسه های کتاب به طور منظّم در کنار هم قرار دارد و مملوّ از کتاب است. در کنار پیشخوان یک میز کوچک و دو صندلی به چشم می خورد. بر یکی از دیوارها یک تابلوی خطاطی شده قرار دارد که دو بیت شعر بر آن نوشته شده است. بر دیواری دیگر یک تابلوی نقاشی است که تصویر یک سیمرغ در حال اوج گرفتن را نشان می دهد. بوی عطر خوشی از فضا استشمام می شود. حشمت هیبتی ، صاحب مغازه چند کتاب را از یک کارتن بیرون می آورد و در قفسه ها میان کتابها جای می دهد. در این حین فتنه زمانی به مغازه وارد می شود.

 

فتنه :

[از شیطنت و شلوغ بودنش کاسته شده و کمی جا افتاده تر به نظر می رسد] سلام...

حشمت :

[لحن جاهلی اش از بین رفته است و با لحنی نزدیک به کتابی حرف می زند. حالت موقّری دارد. تُن صدایش پایین تر آمده ، موهایش بلندتر شده ، تا سر شانه می رسد و لباسهای ساده وتمیزی در بر دارد. همینطور که پشت به فتنه مشغول مرتب کردن کتابهاست] سلام ، بفرمایید. چه کتابی می خواستید؟

فتنه :

ببخشید آقا. کتاب طنزآوران معاصر ایران رو دارید؟

حشمت :

[همینطور که پشت به فتنه دارد] بله ، الان براتون میارم. [به سراغ یکی از قفسه ها می رود و کتابی را بیرون می کشد ، بر می گردد و آن را روی میز پیشخوان می گذارد. سپس به فتنه نگاهی می اندازد. دوباره از او چشم بر می گیرد] بفرمایید.

فتنه :

خیلی ممنون. [زیپ کیفش را باز می کند و درون آن را می کاود.]

حشمت :

[روی صندلی پشت پیشخوان می نشیند. دوباره نگاهی به فتنه می اندازد. نگاهش بر چهرۀ فتنه خیره می ماند ، مکث] ببخشید من شما رو می شناسم؟ [مکث] کجا دیدمتون؟ شما احیاناً ادبیات فارسی نخوندید؟

فتنه :

[از کاویدن متوقف می شود و به چهرۀ حشمت با تأمل می نگرد] بله ، دانشگاه اصفهان. قیافۀ شما هم خیلی برای من آشناست. [مکث] شما آقای هیبتی نیستید؟

حشمت :

بله ، خودمم. [با تعجب] خانم زمانی؟!

فتنه :

بله. [می خندد] چقدر عوض شدید! اول نشناختمتون. انگار یه آدم دیگه ای شدید؟

حشمت :

[لبخند می زند] آره دیگه. روزگار آدمهارو عوض می کنه. [آه می کشد] یادش به خیر ، عجب دوران خوبی بود. چه کلاسی داشتیم!

فتنه :

آره ، به قول استاد نحوی شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع بودند. [هر دو با هم می خندند.]

حشمت :

خواهشم می کنم بفرمایید بنشینید.

فتنه :

[روی صندلی کنار میز پیشخوان می نشیند] خیلی وقته ندیدمتون.

حشمت :

بله ، حدود شش سالی میشه. واقعاً چه دوران خوبی بود ، دوران دانشجویی. تا وقتی که در دانشگاه بودیم قدرش رو نمی دونستیم. حالا که تمام شده می فهمیم چه چیزهایی رو از دست دادیم. چقدر می تونستیم بیشتر از موقعیتها استفاده کنیم. مولا علی میگه : دو چیزه که آدم تا وقتی که اونها رو داره قدرشو نمی دونه اما وقتی که از دست داد ارزشش رو می فهمه ؛ جوانی و سلامتی. خب اون وقتا که دانشگاه نبوده ، حالا باید این رو هم به او دو تا اضافه کرد ؛ دوران دانشجویی.

فتنه :

آره ، کلاس شاد و یکدستی داشتیم ، تا وقتی که اون اتفاق برای شراره افتاد. یادتونه؟

حشمت :

بله ، اتفاق خیلی بدی بود. کی فکرشو می کرد؟

فتنه :

همش تقصیر اون مهندس قلابی بود. بیچاره محبوب خیلی احساساتی بود. با اون توهماتی هم که داشت در مورد تیپ و با کلاسی و این جور چیزا.

حشمت :

راستی اصل اون ماجرا چی بود؟ چی شد که حراست به اون راحتی گیرشون انداخت؟ بعدش هم که اخراج.

فتنه :

پسره هر روز با یه ماشین آخرین مدل که بعد هم فهمیدیم از یکی از دوستاش غرض می گرفته میومد دم دانشکده. یادتون که هست؟ با اون عینک دودی و موهای سیخ سیخ و سرو وضع جلفش. بعد از یه مدت کم ، خیلی راحت شراره رو خام کرد. اما این کارشون دیگه دیوونگی بود. [متعجب] وعدۀ شبانه در خوابگاه دخترها. پسره برای افه گذاشتن و این جور چیزها جریان قرارشونو برای یکی از همکلاسیهاش تعریف کرده بود. اون هم که انگار یه خصومت و کینۀ شخصی باهاش داشته همون روز همه چیز رو گذاشته بود کف دست حراست. بعداً شراره خودش همه چیزرو برام تعریف کرد. مأمورهای حراست شبانه در خوابگاه دخترها کمین کرده بودند. آخرهای ترم بود و دانشگاه تق و لق ، هم اتاقی های شراره هم نبودند. پسره از تعمیرات دیوار خوابگاه استفاده کرده بود و داخل شده بود. بعد از مدتی که وارد اتاق شراره میشه حراست می ریزه تو و می گیرتشون. بعد هم که اخراج. بیچاره شراره چقدر التماس می کرد. همش می گفت اگه خونوادم بفهمن دیگه اجازه نمیدن درس بخونم. بیچاره میشم.

حشمت :

از اون موقع دیگه خبری ازش ندارین؟

فتنه :

بعد از اخراجش دیگه نه. یک ماه بعد به تلفن همراهش زنگ زدم اما پدرش اون رو ازش گرفته بود و فروخته بود. شمارۀ خونه شون رو هم نداشتم. دیگه ندیدمش. یک اشتباه ، مسیر زندگیش رو عوض کرد.

حشمت :

همینطوره ، گاهی اوقات خطاهای ما چنان نتایج و بازگشتهایی داره که حتی فکرش رو هم نمی تونیم بکنیم. روی همۀ دوران زندگیمون تأثیر میذاره. واقعاً ناراحت کنندس.

فتنه :

از اون طرف پروین رو که یادتون هست؟

حشمت :

پروین ادیب؟ همون که لفظ قلم حرف میزد؟

فتنه :

آره ، پارسال دفاعش بود.

حشمت :

از پایان نامۀ ارشد؟

فتنه :

نه ، دکترا.

حشمت :

[هیجان زده] جدی می گید؟ خیلی خوشحال شدم. بالاخره یه دکتر هم از تو این کلاس در اومد!

فتنه :

موضوع پایان نامه اش هم کاربرد فعل در دیوان حافظه.

حشمت :

[بلند می خندد] پس برای دکتر نحوی یه جانشین پیدا شد. [هر دو بلند می خندند ، مکث] ولی واقعاً فکرش رو بکنید. تنها چیزی که در دانشکده های ادبیات تدریس نمی شه ، ادبیات به معنای واقعی خودشه. سیستم آموزشی خیلی فرسوده شده. ببینید از بین فارغ التحصیلان دانشکدۀ ادبیات چند تا شاعر بیرون اومده؟ چند تا عارف یا دستکم آدم سالک پرورش پیدا کرده؟ در هر دوره به تعداد انگشتهای یک دست هم نیست. مگه ادبیات ما با عرفان آمیخته نیست؟ اصلاً مگه اصل و ریشۀ ادبیات فارسی ، عرفان هزاران سالۀ این سرزمین نیست. پس چرا همه اینقدر از این چیزها دوریم؟ این قدر با این بینشها و معرفتها بیگانه ایم؟

فتنه :

کاملاً موافقم. برای همینه که الان ادبیات ما اگه یه خط مستقیم و بدون پیشرفت رو طی نکنه قطعاً یک خط رو به نشیب رو دنبال می کنه. مگه اینکه منتظر نوابغ باشیم که اون هم معلوم نیست هر چند سال یک بار یکی ظهور کنه؟

حشمت :

تازه اونها رو هم به دلیل کم کاری ما ، کشورهای دیگه سندشون رو می زنند به نام. مثلاً مولانا رو که ترکها می گند مال ماست و ترک بوده.

فتنه :

من نمی دونم این چه ترکیه که همۀ دیوانش رو به فارسی گفته. عجب ترک وطن پرستی بوده. غیرت ترکیش کجا رفته بوده؟

حشمت :

[با تمسخر می خنند] اشکالی نداره. حافظ و سعدی هم مال اونا. حرفهایی که اینها زده اند مهمه وگر نه این بزرگان که تعلق به همۀ جامعۀ بشری دارند. امان از خرده بینی و کوته نظری. [مکث] بگذریم ، خبر ماجرای هوشنگ و اشرف بهتون رسیده؟

فتنه :

بعد از ازدواجشون دیگه خبری ازشون ندارم. مگه چی شده؟

حشمت :

کارشون به طلاق کشید. مهریۀ اشرف هم که اینقدر سنگین بود که مغازه و خونه و ماشین هوشنگ رو ازش گرفتند و هنوز هم کلّیش مونده. با نفوذی هم که پدر اشرف داشت ، چند ماهی برای هوشنگ زندان بریدند. الان هم توی زندانه. چند باری رفتم ملاقاتش. وضع روحیش خیلی خراب بود.

فتنه :

[با تأثر] ای وای. خیلی ناراحت شدم. ببین چی فکر می کردیم و چی شد؟ [مکث] راستی شما از آقای سرخوش خبری ندارید؟

حشمت :

ساسان؟

فتنه :

بله ، اون چی کار می کنه؟ راستی ... ایشون چیزی مصرف می کرد؟

حشمت :

اولش نه. ولی از سال دوم شروع کرده بود به مصرف حشیش. می دونید که توی خوابگاه بود و این جریان ، هم از تأثیر خوابگاه بود و هم اینکه خودش مستعد بود.

فتنه :

یه افکار خاصی داشت. فکر می کرد خیلی از زمان خودش جلوتره. اون شعری رو که روز اول دانشگاه توی کلاس خوند یادتونه؟

حشمت :

[با سر جواب مثبت می دهد]

فتنه :

اما هپروت کجا و ملکوت کجا؟

[یک مشتری وارد مغازه می شود]

مشتری :

ببخشید آقا حساب دفرانسیل دارید؟

حشمت :

بله ، یک لحظه. [بر می خیزد و به طرف قفسه ای در طرف دیگر مغازه می رود. فتنه هم برمی خیزد و جلوی تابلوی خطاطی شده می ایستد و شروع به خواندن می کند. مشتری کتاب را می گیرد و بهایش را با حشمت حساب می کند و از مغازه خارج می شود. حشمت بر می گردد و شراره را می بیند که روبروی تابلو ایستاده است.]

شراره :

عجب خطّ خوشی. این خط از کیه.

حشمت :

از خودمه.

شراره :

جدی میگید. بابا بارک الله.

حشمت :

چند سالیه به غیر از شعر و ادبیات به خط و نقاشی هم علاقه مند شدم.

فتنه :

[بی درنگ به طرف تابلوی سیمرغ نگاه می کند] نکنه می خواهید بگید اون رو هم شما کشیدید؟

حشمت :

با اجازتون.

فتنه :

واقعاً عالیه. خیلی استعداد داشتید که در چند سال در دو هنر توانستید اینقدر پیشرفت بکنید.

حشمت :

[با لحن شوخی و خنده] من که روز اول دانشگاه گفتم ننه ام میگه : ننه ، تو حیفی. حروم می شی. استعدادهای درخشانی. اما همتون به ما خندیدید.

فتنه :

[می خندد سپس رو به تابلو بلند ، بلند می خواند]

ما سوخته ایم از ازل در تب دوست / مانند شهاب شعله ور در شب دوست

تلخی جهان به کام ما شیرین است / تا نُقل شراب ماست قند لب دوست

[مکث] آقای هیبتی این رباعی از کیه؟

حشمت :

[در حالی که پشت میز می نشیند] پایین تابلو ، ریز نوشته شده.

فتنه :

[بلند می خواند] شهاب لاهوتی. [با تأمل و پرسش] شهاب لاهوتی؟ [مکث] آقای لاهوتی خودمون؟ این شعر از ایشونه؟ راستی خبری ازشون ندارید؟ می دونید الان کجان؟

حشمت :

بله می دونم. گهگاهی میاد اینجا. گاهی هم من میرم پیش اون. وقتی که فارغ التحصیل شد ، در یکی از روستاهای دور افتادۀ چهارمحال و بختیاری ، سرباز معلم شد. سربازیش که تمام شد به شهر برنگشت. به عنوان معلم در همون روستا موند. قبلاً تلفنی بهم گفته بود که کجا خدمت می کنه. من خدمتم رو افتادم تهران. در طول خدمت با هم تماس داشتیم. چند ماه بعد از اینکه خدمتم تموم شد برای دیدنش به اونجا رفتم. واقعاً مسیر سخت و صعب العبوری داشت. جاده های پیچ در پیچ خاکی که از کنار پرتگاه رد می شد. وقتی رسیدم ، از مردم روستا سراغش رو گرفتم. کوه بلندی را نشان دادند و گفتند در نزدیکی های قلّۀ آن کوه منطقۀ مسطّح وسیعی وجود دارد. آبادی ای در آنجا قرار دارد که به دلیل مسیر بسیار صعب العبورش بچه هایشان نمی توانستند به دبستان روستای ما بیایند. آقای لاهوتی با رفت و آمدهای بسیاری که به ادارۀ آموزش و پرورش کردند و با راضی کردند چند نفر از خیّرین استان و همینطور با کمکهای مالی پدرشان توانستند دبستانی را در آنجا راه اندازی کنند. هم اکنون هم مدّتی است که به آنجا رفته اند و معلم دبستان آنجا هستند. برای ما هم به جای ایشان معلم جدید فرستاده اند. اما می گفتند خیلی حیف شد ، ایشان یک چیز دیگری بودند. خانم زمانی نمی دانید با چه دردسری به آنجا رفتم و شهاب را دیدم. احساس کردم که آنجا بهشت کوچکی است و شهاب نگهبان آن بهشت. اتفاقاً چند ماه پیش آمده بود بود اینجا. سه تا از بچه های آبادی همراهیش می کردند. دست همه شان کیسه هایی بود که حاوی لباس و کفش نو بود. با اشاره و یواشکی ازش پرسیدم ؛ شهاب اینها دیگه کیند؟ نکنه اونجا زن گرفتی و اینها هم بچه هات هستند. لبخندی زد و آرام گفت : نه آقا حشمت. این بچه ها پدرشون موقع کوچ از کوه پرت شده ، مادرشون هم سر زایمان آخری از دنیا رفته بود. الان هم همون جا پیش پدر بزرگ و مادربزرگشون زندگی می کنند. آره ، اینها هم مثل بچه های نداشتۀ خودم هستند. چه فرقی می کنه. همه انسانیم دیگه. بعد مدت کوتاهی صحبت کردیم و به تعداد بچه های کلاسش کتاب درسی سال رو گرفت و رفت.

فتنه :

[با تأمل] عجب...

حشمت :

راستی می دونستید شهاب هم مثل شما به طنز و مطایبه علاقه مند بود و گاهی هم شعر طنز  میگفت؟

فتنه :

جدّی؟! من فکر می کردم فقط شعر عرفانی میگه.

حشمت :

هنوز هم گاهی کار طنز می کنه. مثلاً این شعر رو همون سالها به مناسبت فارغ التحصیلی در رشتۀ ادبیات گفته بود. اولش نوشته بود :

«اندر فارغ التحصیلی و اخذ مدرک کارشناسی ادبیات»

مدرک خویش بر پیر مغان بردم دوش / گفت بگذار در کوزه و لاجرعه بنوش

[فتنه می خندد]

گفتم ای پیر من در به در خانه خراب / بهر این مدرک بی مصرف فرّار چموش

از همان اول شب تا خود صبح صادق / بوده ام خیره به این درس چه شبها مدهوش

اندر این اوج جوانی که شر و شوری هست / با عروض و عربی من شده ام هم آغوش

بارها رفت ز دستم شب مهمانی و سور / شادباش و طرب و بانگ نی و نوشانوش

از ره کسب تمرکز و سکوت لازم / من به هر دخمه و سوراخ چپیدم چون موش

شب کنکور مرا بود شب اول قبر / تا سحر بود مرا دلغشه ، اسهال و خروش

صبح برخاسته دیدم که لحافم خیس است / آبرو تا نرود خویش فکندم بیهوش

با دو صد آه و فغانم بر دکتر بردند / دکتر ناکس فهمید و بمالیدم گوش

مادرم زیر فکندند ز خجلت سر خویش / پدرم سخت بیاورد از این مضحکه جوش

مادرم توی سرم کوفت دو دستی قایم / پدرم جای دگر زد که دویدم تا شوش

با چنین حال تو ای شیخ اجل پیر مغان / باز گویی که در کوزه گذار و تو بنوش؟

پیر گفتا که تو ای شوخ جوانک ای خام / بی بصیرت راه گم کردۀ نادان خاموش

من خود از مدرک و عنوان نشدم پیر مغان / این عروسی است سیه پیکره و سیمین پوش

ترک این مدرک دون کن که شوی پیر مغان / ما از این راه رسیدیم برو خود را کوش

فتنه :

جالبه. فکر نمی کردم که طنز هم کار کنه. اما طنزش هم عرفانیه!

حشمت :

دنیاییه این پسر ، بعضی وقتها یه چیزهایی میگه که مغز آدم سوت می کشه. یادمه اول دوستیمون در دانشگاه یه بار ازش پرسیدم : شهاب ، چرا هر کی می خواد با اوستا کریم درد و دل کنه ، حرف بزنه یا دعا کنه به آسمون نگاه می کنه؟ دستاشو به طرف آسمون بلند می کنه؟ مگه خدا تو آسمونه؟ یعنی خدا اون بالا تو آسمونه و ما اینجا رو زمین؟ اینقدر از ما دوره؟ پس صدای این همه بندۀ بینوا که از بدبختیاشون و هزار درد بی درمون می نالند رو چه جوری می شنوه؟ می دونی بهم چی گفت؟ چند لحظه توی چشمام خیره شد ، بعد گفت : تنها فاصله ای که می تونه بین ما و خداوند وجود داشته باشه اینه که ندونیم بین ما و اون فاصله ای نیست. یه دفعه دیگه یه بحثی پیش اومد و ازش پرسیدم : خدا وجود بعضی از این بنده هاشو چه جوری تحمل می کنه؟! چرا نیست و نابودشون نمی کنه تا هم خودشون راحت بشند و هم مردم. گفت : مثلاً کدوم بنده هاش؟ گفتم : مثلاً اونی که میره تن فروشی می کنه. هم دامن خودشو لکه دار میکنه و هم ممکنه خیلی آدمهای دیگه رو از راه به در کنه. گفت : از یه روسپی چیزهایی رو میشه آموخت که هرگز از یه استاد دانشگاه نمیشه یاد گرفت. به خاطر اینکه یه استاد دانشگاه هیچ وقت در موقعیت اون قرار نگرفته. هیچوقت رنجهایی رو که اون تحمل کرده ، نکشیده. پس همون روسپی هم از زاویه نگاه خودش چیزهایی رو می دونه که اون استاد دانشگاه بهشون نرسیده. بعد گفت : شیخ عزیزالدین نسفی عارف قرن هفتم گفته : کسی که به مقام وحدت رسید ، هیچکس را به گمراهی و بیراهی نسبت نکند و همه را در راه خداوند داند و همه را روی در خدا بیند. بعد هم اینکه آدم نباید خودش رو از هیچ کسی بالاتر ببینه. شاید همون کسی که فکر می کنی بدترین مردمه ، پیش خدا ارج و مقام داشته باشه. سعدی میگه :

نظر به چشم حقارت به سوی خلق مکن / که دوستان خدا ممکنند در اوباش

جایی دیگه میگه :

بیچاره تر از خویش کسی می جستم / دستم بگرفتند و به دستم دادند

از قول پیر و مرشد خودش هم در این زمینه حرف جالبی می زنه ، میگه :

مرا پیر دانای مرشد شهاب / دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه در خلق بدبین مباش / دگر آنکه در نفس خود بین مباش

فتنه :

[با لحنی سنگین] عجب ...

حشمت :

راستش ملاقات رفتن هوشنگ هم زیر سر اون بود. یه روز اومد گفت : حشمت ، هوشنگ گرفتار شده ،  یه ساعت در مغازه رو ببند تا بریم ملاقاتش. بهش گفتم ای بابا. من که اینجا بیخ گوشش هستم نفهمیدم تو از بالای اون کوهها چه جوری فهمیدی؟ لبخندی زد و گفت باهاش تلفنی در تماسم. آره با اون بود که چند بار به ملاقات هوشنگ رفتیم. البته از لحاظ مالی که کاری نمی تونستیم براش انجام بدیم اما از نظر روحی ، واقعاً شهاب آرومش می کرد و بهش روحیه می داد. توی ملاقات آخری برای اولین بار اشکهای هوشنگ را دیدم که همینطور که به شهاب لبخند می زد روی گونه هاش می غلطید. می دونی آدم عجیبیه خانم زمانی. انگار حواسش همه جا هست. ماجرای ساسان رو که براتون گفتم؟

فتنه :

[با کنجکاوی] خب؟

حشمت :

در همون دوران دانشجویی شهاب چند بار رفته بود خوابگاه و با ساسان صحبت کرده بود. می خواست از ریشۀ مشکلش سر در بیاره و کمکش کنه اما هر بار ساسان اون رو از خودش رونده بود و بهش گفته بود که به تو ربطی نداره. از آدمهای تیپ تو بیزارم. دفعۀ آخرت باشه که میایی اینجا. شهاب هم که هر چی رفته بود به بن بست خورده بود دیگه قضیه رو رها کرده بود. [آه می کشد] چی کار میشه کرد ، هر کسی تا خودش نخواد کاری نمیشه براش کرد. [مکث] راستی وقتی که وارد مغازه شدید ، گفتید که من خیلی عوض شدم. گفتید انگار یه آدم دیگه ای شدم. نمی خواهید دلیلش رو بدونید؟

فتنه :

چرا ، دلیلش چیه؟!

حشمت :

همش به خاطر شهابه. تأثیر اونه توی زندگی من. دانشگاه که بودیم هر روز یه چیز تازه ای تو وجود این بشر کشف می کردم. اصلاً انگار انتهایی نداشت. البته ما هممون بی انتهاییم اما خودمون خبر نداریم. شهاب خودشو شناخته بود و راهی رو که می رفت آگاهانه انتخاب کرده بود. از همان روزها تا حالا ارتباطمون با هم قطع نشده و همیشه اول اون بود که میومد سراغ من. در هر دیداری که داشتیم یه چیز تازه ای ازش یاد می گرفتم. واقعاً وقتی که با اون بودم بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد خدا می افتادم. راستی ، یه چیزی رو باید ببینید. [بر می خیزد و به سراغ یکی از قفسه ها می رود ، دو کتاب را بیرون می آورد و جلوی فتنه می گذارد.]

فتنه :

[عنوان روی جلد یکی از کتاب ها را بلند می خواند] تاریخ عرفان و عارفان ایرانی. به نظرتون نوشتن چنین کتابی برای آدمی که نزدیک سی سالشه زود نیست؟

حشمت :

اون خستگی ناپذیر کار می کنه. یه جوری فعالیت داره که انگار امروز آخرین روز عمرشه و باید هر کار و هدفی رو که داره در همون روز عملی کنه.

فتنه :

[عنوان روی جلد کتاب دوم را بلند می خواند] آشیانۀ سیمرغ.

حشمت :

این مجموعۀ اشعار شهابه. اخیراً چاپ شده.

فتنه :

[به طور اتفاقی صفحه ای را باز می کند و بلند می خواند]

یک نفس مانده تا ز عالم خاک  /  پر کشم تا به اوج در افلاک

قطرۀ روح در تلاطم شد  /  گشت صافی ز هر خس و خاشاک

گشته باران اشکها جیحون  /  شده هامون ز اشک من نمناک

رفته بودم به صید آهویی  /  شیر حق زد به پنجه ام چالاک

صید و صیاد شد یکی ، اکنون  /  آهوان بسته در خم فتراک

در تن خود دگر نمی گنجم  /  نیست نسبت عقاب را به مغاک

جایگاه نهنگ در دریاست  /  نه به مرداب در حوالی خاک

مرغ روحم ز قوت روحانی  /  شده سیمرغ اعظم افلاک

در دل نه فلک نمی گنجد  /  قفس سینه شد ز هیبت چاک

از دل لانۀ محقّر خاک  /  پر کشد عنقریب تا به سماک

حشمت :

اون یه سیمرغه که توی اون کوه ها آشیانه کرده. یه سیمرغ واقعی که از مرز افسانه گذشته و به دنیای واقعی ما اومده.

فتنه :

میشه دفعۀ بعد که خواستید به دیدنش برید ، من هم باهاتون بیام؟

حشمت :

[با ابهام] نمی دونم. باید ازش بپرسم اگه موافقت کرد حتماً.

فتنه :

سؤالهای زیادی دارم که باید ازش بپرسم. سؤالهایی که پاسخش رو توی هیچ کتابی پیدا نکردم و هیچکسی نتونسته به اونها جواب بده.

حشمت :

این سؤالها جواب داده میشه ، ولی باز هم سؤالهای تازه ای پیش میاد و این جریان تا ابد ادامه پیدا می کنه. ما ابدی هستیم و لاجرم باید کاری ابدی رو هم در پیش رو داشته باشیم و اون کار جستجو و حرکت در ذات خداونده که نهایتی نداره. این سیر و حرکت یه اسم دیگه ای هم داره. بهش میگن بهشت.


«پایان»

  

شعرها به ترتیب قرار داشتن در نمایشنامه :

اسدالله شهریاری ، عمران صلاحی ، بواسحاق اطعمه ، عطار نیشابوری ، وحید عمرانی

نوشتۀ وحید عمرانی شهریور1388




نظرات (0)
مطالب مرتبط
نظر بدهید

کد امنیتی رفرش


عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آمار کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار بازدید:
میهمان آنلاین: 1
بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 32
بازدید کلی: 29,794
مطالب و نظرات:
تعداد مطالب: 80
تعداد نویسندگان: 32
عضویت:
مجموع کاربران: 5
اعضای آنلاین:

مطالب جدید
آرشیو عکس و تیزر (31) تاریخ : یکشنبه 29 بهمن 1402
خبر 20 تاریخ : شنبه 14 بهمن 1402
گروه تئاتر 1 تاریخ : پنجشنبه 23 شهریور 1402
هنرمند (1) تاریخ : چهارشنبه 15 شهریور 1402
هنرمند (2) تاریخ : چهارشنبه 15 شهریور 1402
مطالب پر بازدید
اطلاعیه (2) بازدید : 263
گروه تئاتر 1 بازدید : 261
آرشیو عکس (4) بازدید : 255
دانستنی (1) بازدید : 225
خبر 15 بازدید : 223
فراخوان (5) بازدید : 219
خبر 16 بازدید : 219
مناسبت (6) بازدید : 217
خبر 18 بازدید : 213
خبر (5) بازدید : 211
جستجو