دیالوگ ماندگاری از : نمایشنامۀ «خانۀ
برنارد آلبا» نوشتۀ فدریکو گارسیا لورکا:
پونسیا: این
موقع سال هیچ خوشی ای بالاتر از این نیست که آدم توی مزرعه ها باشه. دیروز صبح
دروگرها وارد شدند. چهل پنجاه تا مرد جوان خوش قیافه.
ماگدالنا: اهل
کجان؟
پونسیا: مال دور
دورها. اهل کوه پایه اند. شاد و سرحال. پوست شان رنگ چوب سوخته. داد می کشند و سنگ
پرتاب می کنند. دیشب یه زن با پیرهن پولک دوزی شده اومد به دهکده. با صدای
آکاردئون می رقصید. پانزده تا از دروگرها باهاش قرار و مدار گذاشتند که ببرندش به
بیشۀ زیتون. من از دور اونا رو دیدم. اون که باش حرف می زد یه جوان چشم سبز بود با
جثۀ سفت و محکم، مثل یه بافۀ گندم.
آملیا: راستی؟
آدلا: مطمئنی؟
پونسیا: چندین
سال پیش یکی از این زنها اومد اینجا و من خودم به پسر بزرگم یک خرده پول دادم که
بتونه بره پیش اون. مردها به این جور چیزها احتیاج دارند.
آدلا: همه چیز
برای اونا آزاده.
آملیا: زن بودن
بدترین عقوبت هاست.
ماگدالنا: ما حتی
چشمهامون هم مال خودمون نیست...
|