بعل شاعري ست با استعدادي درخشان و هوشي تيز, با جمجمه ي مرداني كه فقط با نشان دادن غيظ آلود دندان ها و به ضرب شلاق حاضرند كار كنند. اشعارش شنوندگانش را به ياد والت ويتمن, ورهرن و ورلن مي اندازد, با اين امتياز كه نسبت به آن ها بي نزاكت تر است, و اشعارش را در ميكده ها براي درشكه چي ها مي خواند و درشكه چي ها وقتي از شعرهايش خوششان مي آيد , بابتش به او چيزكي مي پردازند. به پيشگام مسيح بزرگ شعر اروپا مي ماند و هيچ يك از شاعران معاصر همتا و هم مقامش نمي باشد.
احساس جهاني اش را در اين شعر نبوغ آميز ـ شيطاني ولي خوش ذوق ـ آسماني مي توان يافت :
آفتابش به سختي مي سوزاند
باد مي فرسودش
هيچ درختي پذيرايش نبود
رانده شده بود از هر در و طرد شده از هر جا.
نمايش نامه با « سرود زندگي بعل» آغاز مي شود. سرودي كه زندگي بعل را از بدو تولد تا هنگام مرگ به زيبايي مرور مي كند و مهم ترين خصلت ها و خصيصه هاي شخصيت او را در نهايت ايجاز و با زباني طنزآميز بيان مي دارد:
آن گاه كه بعل
در سپيدناي بطن مادر خويش رشد مي كرد
آسمان آرام و پريده رنگ بود و پهناور
جوان و برهنه بود و بس شگفت انگيز
آن چنان كه دوستدار آسمان شد بعل
آن گه كه چشم بر گيتي گشود.
و به هنگام رنج و گاه شادي, آسمان در جاي خويش بود
چه , بعل در خواب بود و نمي ديدش
چه , بيدار بود و لذت هايش را مي چشيد
شبانگاه, آسمان نيلگون, بعل را سرمست مي ساخت
و سپيده دم, آسمان كبود, بعل را پرهيزگاري مي آموخت.
اما جهان براي بعل با همه ي شادي ها و عيش و نوش ها و كامراني هاي آشكار و نهانش, در نهايت جز ملال تنهايي و دلتنگي بي كسي رهاورد و ارمغاني ندارد و لذت هايش جز رنج جانكاه محتوم فرجامي نمي يابد:
زير ستاره هاي اندوه خيز دره ي دلتنگي
بعل علفزار هاي پهناور را مي چرد
تهي كه گشت چراگاه , زمزمه بر لب
مي رود نرم و آهسته به سوي جنگل جاويد
تا در آن بيارمد.
و سرانجام مرگ است كه بر رنج هاي بعل در حالي نقطه ي پايان مي نهد كه بعل از شراب تلخ و گس زندگي سيراب شده و زير پلك هاي بسته اش نقش آبي آسمان آنقدر زنده و بيكران است كه حتي پس از مرگ نيز هر چقدر دلش بخواهد مي تواند آسمان را به روشني بنگرد :
هنگام كه بعل
در بطن تيره خاك مي آرمد
ديگر براي بعل جهان چه معنايي دارد؟
براي او كه از زندگي سيراب شده
و زير پلك هايش چندان آسمان دارد
كه حتي پس از مرگ نيز هر دم كه بخواهد
آسمان را در دسترس خويش دارد.
و آسمان بلند نظر پس از مرگ بعل همچنان بر فراز زمين پهناور آرامگاه زمين پر تكاپو و سرگردان است, بي آن كه مرگ بعل خللي بر او وارد كرده يا اثري بر او داشته باشد:
هنگام كه بعل در شكم سياه زمين مي پوسيد
آسمان همچنان پهناور و آرام بود و پريده رنگ
جوان و برهنه بود و بس شگفت انگيز
آن گونه كه بعل به هنگام زيستن دوستش مي داشت.
نمايشنامه ي بعل سرشار است از سرودها و ترانه هاي دل انگيز, كه يكي از زيباترين آن ها شعري است كه بانوي جوان از نشريه ي « انقلاب » مي خواند و بند آغازين آن چنين است:
شاعر از آواي رخوت زا مي گريزد
و برآن است تا با دميدن در شيپور
و كوبش بر طبل
با برگزيده كلامي برانگيزاننده
مردم را از جا بركند
و به خيزش وادارد.
سرود هزل آميز و تلخي كه بعل همراه با نواي گيتار مي خواند, بسيار پر معنا و تفكر انگيز است. در اين سرود بعل دوست داشتني ترين جاي جهان را به كنايه مستراحش مي داند و براي اثبات اين مدعا دليل مي آورد:
اورگه به من گفت:
تنها جايي از اين جهان كه دوستش مي دارد
نه نيمكتي در كنار گور مادر است و پدر
نه صندلي اعتراف در كليسا
نه بستر بدكاره اي
و نه دامني نرم, پناهگاه اندامي سپيد و فربه و گرم.
اورگه به من گفت:
در اين جهان هميشه برايش
مستراح گرامي ترين مكان هاست
چرا كه در آنجا آدميان غرقند در رضايت خاطر
و ارضاي وجود
در مكاني معلق ميان ستارگاني بر فراز سرشان
و انباري از كثافت , پايين باسنشان
اين دنج ترين جايگاهي است كه آدمي در هر شرايطي, چه بهترين شرايط, و چه بدترين شرايط در آن تنهاست , جايگاه شناخت است و ادراك , و پي بردن به اين حقيقت مسخره ولي اساسي كه آدمي با همه ي عظمت و اقتدارش, قادر نيست كه چيزي را در خودش براي هميشه نگه دارد:
خلوت گاهي ست به حقيقت عالي
كه در آن آدمي حتي
در جشن ازدواجش نيز
با خودش تنهاست.
آنجا جايگاه فروتني ست
و در آن به روشني درك خواهي كرد
كه تو آدمي هستي
كه چيزي را در خود نگه نمي تواند داشت.
سرود « مرگ در جنگل» نيز يكي ديگر از سرودهاي زيبا و پرمعناي اين نمايشنامه است. اين سرود مردي ست كه در جنگل در حال احتضار است و در آستانه ي مرگ. مرد ناكامي كه زندگي و تابش خورشيد را عاشقانه دوست دارد و سرشار است از شور حيات, ولي بغرنجي و دشواري هاي زيستن در منجلاب جهان از او ديوانه اي آواره و رانده از هر جا ساخته كه نه خانه اي دارد و نه وابسته به سرزميني است, دندان هايش همگي پوسيده و ريخته ,مبتلا به جرب است, و كانون تجمع كثافت ها و عفونت ها. در آستانه ي سپيده دم, برهنه و لرزان بر روي علف ها افتاده , در حال جان كندن است, ولاشه اش بر زمين چنگ مي زند.
در بند آغازين سرود « مرگ در جنگل» چنين مي خوانيم:
و مردي مي ميرد در جنگل
در اعماق جنگل جاويد
آنجا كه توفان ها و سيلاب در هم مي پيچدش
و مردي مي ميرد در جنگل
چونان جانوري گرفتار ميان ريشه ها
نگاهي به سوي بالا مي كند
به تاج جنگل
آن جا كه شب و روز راندگان توفانند.
وبند پاياني سرود, توصيف صحنه ي به خاك سپاري مرد مرده در جنگل است:
و نزديك سحر او مرده بر روي علف ها افتاده بود
و آن ها غرق نفرت
و سرد از كينه
چالش كردند زير شاخساران درختي گشن
و آن گاه خاموش از جنگل برون رفتند
ولي پيش از رفتن
يك بار ديگر نگريستند به درختي كه
مرد منفور زير شاخسارانش مدفون شده بود
و بالاي درخت سرشار از روشنايي بود
تصوير صليبي را
برابر چهره هايشان رسم كردند
آن گاه شتابان از جنگل خارج شدند
و دنبال كار خود رفتند.
سرود « اي راندگان بهشت و دوزخ» نيز از سرودهاي زيباي اين نمايشنامه است و در آن بعل همراه با نواختن گيتار چنين مي سرايد:
اي راندگان بلنداي بهشت و قعر دوزخ
اي جانيان كه فراوان رنج كشيده ايد
آخر چرا
درون بطن مادران خود
در آن آرامگاه خاموش و تاريك
براي هميشه خفته نمانديد,
غرق در آرامش!؟
از ديگر سرود هاي زيباي اين متن نمايشي, سرود « يادي از دختر غرق شده » است كه آن را بعل, در دل شب براي « اكارت» مي خواند:
چون غرق شد و غرقاب فرو كشيدش به اعماق خويش
از رود ها و شط ها گذشت
فيروزه ي آسمان بس شگفت انگيز مي درخشيد
گويي آسمان سر آن دارد كه تن بي جانش را نوازش كند.
خزه ها و جلبك ها به تنش پيچيدند
تا تن بي جانش كم كم سنگين شد
ماهيان , بي پروا, دورش شنا مي كردند
و بدرقه اش مي كردند براي واپسين سفر.
آسمان شامگاه, همچون دود, سياه شد
و شب روشنايي را به ياري ستارگانش زنده نگه داشت
اما , بامداد, باز آمد, تا او را
باز هم صبح و شبي باشد.
و چون تن پريده رنگش در آب گنديد
چنين شد كه سرانجام به فراموشي كامل سپرده شد
نخست چهره اش, سپس دست هايش, وآن گاه گيسوانش
با لاشه هاي بسيار, مدفون شد در اعماق رودها.
|